82122
چند روز قبل عزيزي به من گفت مطالب طنز درباره ماهواره برام بنويس. گفتم چشم
اما چون توي ده روز گذشته شرايط كاري و روحي سختي داشتم و بدجوري فشار روم بود واقعاً نتونستن طنز بنويسم.
اين نوشته اي كه ميخونيد درواقع ماحصل تلاشم براي براوردن قولي بوده كه به يك عزيز بزرگوار دادم.اين چند خط از تراوشات ذهني خود حقير هست كه انشا اله ضعفاشو به بزرگي خودتون مي بخشيد.خودم نميدونم اسمش چيه اما چيزي شبيه به فيلمنامه است اما درواقع دردنامه است.
مهرداد: اَه باز كه اين پسره سِرتِق اينجاست.
فرشته: خوب چي كار كنم الناز خانمتون دوست داره فقط با اين پسره سِرتِق بازي كنه. اصلا چي كارشون داري دارن با هم بازي ميكنن.
مهرداد: بابا دخترت الان 8سالشه. 8 سالشه هنوز داره با پسر 10 ساله همسايه بازي ميكنه. درسته پسره هنوز بچه است اما دخترت الان ديگه بايد محرم نامحرمي يادش بدي. مادر من 15سالش كه بود آبجي بزرگه منو حامله بود حالا اين دخترما 8 سالشه تازه دنبال عروسك بازيه!!!
فرشته: خُبه بابا خُبه. خيلي تند نرو. بچه اين چيزارو از پدرمادرش ياد ميگيره. از من، از تو. پس بهتره همه چيزو تقصير من نكني. اااالناززززززز مادر جون با سعيد بياين ناهار آماده است.
الناز و سعيد: سلام باباجون... سلام آقاي ثقفي
مهرداد: سلام الناز جان. سلام سعيد آقا........ شما دوتا يه ساعت تو اتاق چي كار ميكنين؟؟؟
الناز: هيچي بابا سعيد اينا خونشون ماهواره ندارن داشتيم با هم pmc مي ديديم.
مهرداد: فقط pmc ؟؟؟ اي شيطونا. اگه فقط همون باشه كه خوبه.خانوم از فردا تلويزيون رو بيار تو هال كه بچه ها جلو چشم ماهواره ببينن. (سعيد و الناز با يه تغيير رنگ كوچولو زدن زير خنده)
فرشته: راستي مهرداد؛ مي دونستي خانوم صفايي بعد 20سال خدا بهش بچه داده. الان ماه هفتِ شه!!!
مهرداد: اِ به سلامتي.
الناز: راستي مامان دختر15ساله هم حامله ميشه؟؟؟
فرشته: بله؟؟؟؟؟؟؟ چي؟؟؟ اين چه سواليه مادر؟ بله؛؛ ميشه. غذاتو بخور دختره پر رو
الناز: مامان دختر 8ساله هم حامله ميشه؟؟؟
مهرداد: اين سوالا چيه دختره چش سفيد؟؟؟ هااااا!!!
فرشته: اي بابا مهرداد چرا سر بچه داد ميزني؟ خوب بچه است يه چيزي حالا پرسيد. تقصير من بود نبايد سر سفره جلو بچه ها چيزي از حاملگي همسايه مي گفتم.
فرشته: نه مامامن جون دختر 8 ساله حامله نميشه. ديگه هم بس كن(با يه چشم غره)
مهرداد(با همون عصبانيت) : نخيرنقل اين حرفا نيست... راستي سعيد جان شما ناهارت تموم نشد؟؟؟ منزل منتظرن...
سعيد: بله چشم. دستتون درد نكنه فرشته خانوم خوشمزه بود. راستي الناز ديدي گفتم،،، ديگه نگران نباش!!!! (سعيد اينو گفت و با لبخند به لب در حال باي باي كردن با الناز رفت)
مهرداد: منظور اين پسره چي بود؟؟؟!!! هان!!! يعني چي الناز نگران نباش!!! الناز تو نگران چي بودي؟؟؟
الناز: هيچي باباجون . همين جوري يه چيزي گفت.
مهرداد: اين پسره ديگه حق نداره بياد خونه ما؛ تو هم حق نداري بري خونه اونا. اصلا چه معني ميده. برو با دختره سپيده خانوم بازي كن كه هم سن و سالته. يعني چي با يه پسره بزرگتر از خودت بازي ميكني. اين مامان خانمتون هم برا اينكه به كاراي خودش برسه از خداشه شماها برين تو اتاق در رو ببندين...
فرشته: وااااي. مهرداد تو رو خدا بس كن. داد نزن . تورو خدا اعصابمونو خورد نكن. پاشو پاشو روشنش كن ببينيم اين خرم سلطان آخرش چه كرد با اون شوهر هوس بازش!!!
....
(دوساعت بعد از ناهار،،،عصر همان روز)
....
مهرداد: فرشته... من ميرم شركت امروز يه جلسه مهم دارم.
فرشته: باشه فقط شب زودتر بيا.!!!
.
(ساعت9شب)

الناز: مامان؛ بابا نيومد . بيا ما كيك جشنو بخوريم. الان فارسي وان اون فيلم قشنگش هست شروع ميشه. اين قسمتش خيلي مهمه!!!.
مهرداد: سلاااام...
الناز: سلام بابا اقا ؛ كجا بودي؟ چرا دير اومدي؟
فرشته(بالحني كنايه آميز): حتما يه قرارررر كاري مهم داشتي!!! عصرا كه ميرين اداره، منشييييي جون تون هم ميان!!!!
مهرداد(با تهديدي از نوع ملتمسانه): فرشته شروع نكن تورو خدا. اون خانوم؛ منشي منه. زن محترمي هم هست. باز چي شده؟ بله من دير كردم عذر ميخوام . شرمنده.
الناز: بابا جون پس كادوت كو؟؟؟
مهرداد: كادو؟ كادويِ چي بابايي؟
الناز: يعني نگرفتي؟؟؟
مهرداد: خوب نه؟؟ مناسبتش چيه؟؟؟ ديدم بوي كيك مياد. نكنه تولدي چيزيه؟؟؟
فرشته: ولش كن مامان جون. من و تو ساده بوديم كه تا اين موقع برا بابا جان صبر كرديم. كاش كيكو با هم ميخورديم. بايد مي دونستم اين جلسات مهم برا اقا مهرداد حواس نميزاره. ميگفتين منشيتون بهتون ياداوري كنن. ماشالامنشي شما كه از همه جيك و پوك ما خبر دارن!!!
مهرداد: اي ي ي ي بابا. حالا چي شده خوب. فرشته اينقد طعنه نزن. خوب تولد بچه يادم نبود. ... اون كه اصلا تو اسفند نبود. پس امشب چيه؟؟؟
الناز: واقعا ً كه بابا آقا... امشب مثلا سالگرد ازدواجتونه!!!
مهرداد: اي وااااااااااااي. ببخشيد فرشته جان اصلا يادم نبود. از خاطرم رفته بود. خوب ادم هميشه كه نبايد يادش بمونه. تو ده سال گذشته اصلا از يادم نرفته بود حالا يه سال از يادم رفته ناراحت نشوووو. جون مهرداد. فردا شب جبران ميكنم. الان ميخوام برم بخوابم كه خيلي خسته ام. شام هم نميخوام...
فرشته: بله نخور. تو هيچ وقت اين چيزا برات مهم نبوده. فقط شركت و اون خانوم منشي و معاونين. فقط كار.

مهرداد(باحالت تحكم اميز): بابا فرشته؛؛؛ ميگم يادم رفته، ميفهمي يادم رفته. تو تا حالا چيزي رو فراموش نكردي؟ خوب فراموش كردم
فرشته: نه نه نه من هيچ وقت تاريخاي مربوط به تورو فراموش نمي كنم. تو هم هيچ وقت فراموش نمي كردي امسال فراموش كردي كه همش از پا قدم اون منشي بد قيافه ته.يا پيش اون منشي تي يا پيش اين كوفتيه ماهواره. اين دوتا شدن دشمن من و تو
مهرداد: عجب!!! اگه صبح تا شب بشيني پاي برنامهاي شوي لباس و آموزش آرايش و اين فيلماي لوس عاشقانه ماهواره خوبه اما همين كه ما يه فيلم نيگا مي كنيم ميشه بد!!! اين كوفتي اگه نباشه تو هزار ادا اطوار و لوس بازي رو از كجا يادبگيري. باشه همون كه تو ميگي حالا بذار برم بخوابم. (مهرداد درِ اتاق خوابشو محكم بست)
تَق.تَق.تَق
مهرداد: بيا تو...
الناز: مزاحم نيستم باباجون؟
مهرداد: نه الناز جان دختر قشنگم بيا تو بابا جون چي مي گي؟ ببخشيد كه جلو تو دعوا كرديم...
الناز: نه بابا عيبي نداره. فقط يه چيزي...
مهرداد: جانم بگو. راحت باش
الناز: بابا مگه تو نگفتي دروغ گفتن كار بديه؟
مهرداد: چرا بابا جون. گفتم. الانم ميگم. دروغ زشت ترين كاريه كه تو ميتوني انجام بدي.
الناز: بابا دروغ برا همه بده يا فقط برا من؟
مهرداد: نه برا همه بده ؟ چطور مگه؟
الناز: تو امشب به مامان گفتي تاريخ سالگرد ازدواجتون يادت رفته...
مهرداد: خوب آره بابايي يادم رفته بود. چه ربطي داشت
الناز: ببين بازم داري دروغ ميگي. اخه تو اون روز صبح كه مامان نبود و دوستت اومد ماهواره نصب كنه يادته؟
مهرداد: اره يادمه خوب بگو. چرا؟
الناز: خوب من اون روز تو اتاقم بيدار بودمو داشتم يواشكي گوش ميدادم. اون آقاهه بهت گفت شبكه هاي اون جوري هم ميخواي؟ تو گفتي آره ميخوام فقط يه كاري كن كس ديگه نتونه بره ببينه... اون آقاهه گفت برات رمز ميذارم. بعد ازت سوال كرد رمزشو چي بذارم تو گفتي 82122 بذار. اون اقاهه بهت گفت يه عددي بذار كه يادت بمونه كه اگه يادت بره ديگه هيچي. تو هم گفتي اين عددو هيچ وقت يادم نميره چون تاريخ سالگرد ازدواجمونه!!! اما امشب گفتي يادت رفته!!! ديدي دروغ گفتي!!!
الناز: راستي بابا يه سوال ديگه (در حالي كه الناز داشت مي رفت بيرون)
مهرداد (در بُهت عجيب): بگو ؛ بپرس...
الناز: شبكه هاي اونجوري يعني كدوما؟؟؟ يعني هر شبكه اي كه رمزش باشه82122؟؟؟!!!
مهرداد (با داد و فرياد): بروووو بيرووون ...تازه مي فهمم منظور سعيد رو از الناز نگران نباش چيه!!!
مهرداد (با گريه و عصبانيت): اي كاش امشب اصلا صبح نشه
....
(صبح فردا؛ دفتر شركت)...
خانم اشرفي: الو سلام. جناب آقاي مهرداد ثقفي؟؟؟
مهرداد: بله بفرماييد خودم هستم.
اشرفي: به جا اورديد آقاي ثقفي؟
مهرداد: نه خانوم شرمنده
اشرفي : حق داريد. من معلم الناز جون هستم؛ حالا شناختيد؟؟؟
مهرداد: بله بله. ببخشيد. اصلا حواسم به شما نبود. امرتون حالا خانوم؛ نكنه برا الناز اتفاقي افتاده؟؟؟
اشرفي: اتفاق كه چه عرض كنم. هم آره؛ هم نه . البته.... ببخشيد الان نميشه صحبت كرد حضوري حتما تشريف بياريد.
...
(نيم ساعت بعد دفتر مدرسه الناز)
...
مهرداد: سلام خانوم من پدر الناز ثقفي هستم...
اشرفي: بله منم اشرفي هستم. چشم ما به جمال شما روشن...
مهرداد(با عصبانيت و نگراني): اي خانوم الان وقت تيكه انداختن نيست، خوب حتما نتونستم بيام. بريد سر اصل مطلب. الناز طوريش شده؟؟؟
اشرفي: اينو شما بايد بگيد جناب ثقفي. من برا دختر شما خيلي نگرانم. فكر كنم بعضي چيزا تو خونه رعايت نميشه!!!
مهرداد (با خشم و اضطراب) : رعايت نميشه؟؟؟ مثلا چي؟؟؟ اين چه حرفيه؟؟؟
اشرفي (با حالتي تهاجمي): اي آقا!!! اينجا مدرسه است شما انگار عادت داريد به داد كشيدن.باشه بيايد انشا الناز رو بخونيد تا بدونيد چه خبره!!!
دفتر انشا الناز:
بنام خدا
من فكر ميكنم تنها چيز دوست داشتني اين دنيا عشق است. من دقيقا نمي دانم عشق چيست اما مامان فرشته ميگه چيز خوبي است. در بين عروسك هاي من هم همه عاشق نازي عروسك سرخ رنگ و مهربوني هستن كه مامان به من هديه داده. اون خيلي قشنگ است. مامان شب تولدم اونو به من هديه داد. اما من ميدونم مامان اونو نخريده بود چون مدتها توي كمد مامان زير لباسا قايم شده بود. مامان مي گفت اينو روز تولدش؛ عشقش براش خريده!!! من فكر ميكردم عشق مامان بابا است. اما بابا اين عروسك را نخريده بود. من فكر ميكنم عشق مامان خيلي مهربانتر از باباي من است. من اورا بيشتر دوست دارم .او براي ما نازي را آورده. من نازي رو خيلي دوست دارم اما فكر كنم سارا اصلا اورا دوست ندارد!!!. از وقتي نازي را روي كمد، گذاشته ام انگار دارا بيشتر امده طرف نازي وسارا را تنها گذاشته است. سارا به نازي حسودي مي كند، مثل مامان كه به منشي بابا حسودي مي كند. من ديشب براي سارا ياد داشت گذاشتم. من به سارا گفتم حالا كه دارا دور از چشم تو؛زير چشمي هميشه مراقب نازي است تو هم عاشق آدم آهني سعيد باش. مثل مامانم كه....
مهرداد( با رنگي پريده و عجولانه): بسه ديگه لازم نيست ادامه بديد همه چي رو فهميدم.
................
" حالا 7سال از ان روزها مي گذرد؛ سالها شده كه ديگر بابا با منشي معاشقه دارند و مامان فرشته هم با يك ابليس؛ معاشقه،..
عشق بازي جاي ديگري و زندگي كردن كنار هم. حالا در منزل ثقفي همه ياد گرفته اند زندگي از عشق بازي جداست. حالا بعد از7سال الناز خوب ميفهمد مادربزرگش در 15سالگي چه دردي كشيده!!! و سعيد دارد سمت و سوي جديدي به دايره زنگي خانه همسايه مي دهد!!!"