بنری از کتاب در مراسم رو نمایی

توضیحات اولیه:

کتابی که سوگند می خورم از میانم ده ها کتاب دفاع مقدسی که خوانده ام تک و یگانه است.

کار نویسنده خاطرات خانم راحله صبوری در نقل عین به عین عبارات عالی بوده.

کتاب خاطرات سید ابوالفضل کاظمی از بسیجیان رشید خمینی(ره) که مدتها جانشین و فرمانده تنها گردان بسیجی لشکر 27محمدرسول الله(ص) بوده.

ابتدای کتاب را که میخوانی میفهمی بسیجی دلاور ما از آن لوطی های جنوب تهران است که سر عقایدش جان می دهد.

از آن لات های باغیرت تهرانی که سرشون برا کل کل و دعوا می گرده اما اهل خیانت و نامردی و نارفیقی نیست.

جوون مردی که سررفاقت جون میده و عمراً تو مرامش نیست زیربار حرف زور بره. آدم قُِدی که حتی با افسر شاهنشاهی سر اینکه بهش گفته موهاتو کوتاه کن چنان دهن به دهن میذاره که کار به فحش ناموسی و آخرش هم کتک کاری میرسه.

کتاب که تموم میشه تو عاشق آسید ابوالفضل کاظمی هستی. تازه می فهمی چرا آیت الله مرعشی نجفی گاهی می گفت خدایا مارو با لاتای تهران محشور کن.

لات هیئتی ندیده بودم اما تو این کتاب خوندم و شنیدم و دیدم. جوون باغیرتی که برا جشن و عزای اهل بیت جون میده. آدمی که شاید سر یک کفتر چاقو بکشه اما برا عزای زینب کبری(س) جوری بی تابی میکنه که انگار جوون از دست داده.

یکی از امتیازات فاخر کتاب نثر عامیانه و البته پهلوانی اونه. یعنی باورت میشه اونی که داره روایت میکنه یه پهلوون اهل گود زورخونه است.تو این کتاب بسیجیا برخلاف همیشه نه براردن نه حاجی نه سید هرکسی براخودش یه صفتی داره تو همون مرام لوطیا.

نمیدونم مثل "ممدعروس،رضا طلا، رجب خروجب،حسین تپل،جلیل پا کوتاه"

 

سید ابوالفضل و راحله صبوری در مراسم نقد و بررسی کتاب

حرف دل و دردو دلی با آسید ابوالفضل:

میخوام چند کلمه با آسید حرف بزنم:

آسید عشقی توکه تک خال گردان میثم بودی و تو عشق بازی بی حریف خدا میدونه با کتاب تو اشک و خنده رو تجربه کردم. هم گریه کردم و هم خنده. دلم می خواد پیدات کنم وببوسم اون دستای با غیرتتو. دلم می خواد بیای برامون کلاس آموزش الواتی بذاری.

به خدا لات هم لاتای قدیم. اونجا که از گردان میثم جز تویی باقی نمی مونه و تو از غصه داری دق میکنی تورو درک می کنم. از درد و رنج همه میگی اما از چندین بار تا مرز شهادت رفتن خودت و ده ها گلوله ای که خوردی حرف نمی زنی.

از زرنگیای بچه های تهرون میگی تا وقتی جلسه مهم فرماندهان گردان و لشکر و ول می کنی و درعزای حضرت رسول با بسیجیای نونوایی لشکر تا صبح سینه میزنی و گریه میکنی و آخرشم میگی پیروزی تو این جلساته .

آقا سید کیف کردم اونجایی که به خبرنگار سمج مدام گفتی دلیل پیروزی شما پرچم سبز علی ابن موسی الرضا (ع) است نه غیرت شماها. قربون مرامت که وسط عملیات تو اوج بحبوحه بمباران با یه عشقی دیگه وسط اون عاشورا نیم ساعت وامیستی و مهمترین مضامین عرفانی رو در قالب بحث کفتر بازی میگی بذار برات بگم اون چند صفحه رو 20 بار خوندم.

آسید نمیخوام برات چاپلوسی کنم اما کتاب خاطراتتو میبوسم و داخل قفسه میذارم. کشته مرده صداقت و سادگیت بودم اونجایی که ادا در نمیاری میگی وقت غذا که می شد لوطیا هیچکس و نمی شناختن و 20 نفر بودید و 26 غذا کم میاد انگار بعضیاتون 2غذا و نصفی خوردین باز کسی جرات نمیکنه به شماها چیزی بگه. خفه شدم از خنده اونجایی که گفتی تو جلسه فرماندهان لشکر با کله های ژولیده و دکمه های باز و کفشای قیصری و دستمال یزدی و شلوارای کردی گشاد اومدید نشستید و باعث بهت همه شدید اما آخرشم همه از شهامت شماها و نظریاتتون مبهوت شدن.

آسید مرامت منو کشت که تو کتابت از همه خوب گفتی و از خودت هیچی.

با اجازه خواننده ها چند قسمتی از کتاب رو براتون می نویسم

قطعه هایی از کتاب:

صفحه259

آن روزها که من به تیم ابرام هادی وصل شدم،مشتی گری تو لشکر و بین رزمنده ها رشد کرده بود.بچه ها قاعده پذیر نبودند،چون روحیه ها و اخلاقشون با هم فرق داشت. یک عده شلوار کردی می پوشیدند و گیوه نوک تیز و کلاه کف سری سرشان می گذاشتند، دستمال یزدی دستشان می گرفتند یا ریش انبوه می گذاشتند تا هیبت داشته باشند. عشقی کار می کردند و زیرکد هیچ کس نمی رفتند. جوان تر ها می خواستند لات باشند و ادای بزرگتر هارو در بیارند. گتر نمی کرندن و درست در صبحگاه حاضر نمی شدند.

شهید ابراهیم هادی

عده ای هم معروف به دکمه قابلمه ای بودند که اگر جلویشان قاه قاه می خندیدی رنگشان سرخ می شد و لب شان را می گزدیدند و استغفراله می گفتند، در مرام انها خنده و شوخی و عشق بازی گناه بود.

یک عده هم چیزی برایشان مهم نبود آمده بودند که فقط بجنگند ،لباس و خوراک و این چادر و ان چادر برایشان مهم نبود و لات و پوت برایشان مهم نبود.

حاج همت اما می خواست با همه این نیروها هماهنگ و چفت باشد . یکروز مرا خواست حقیر به اتفاق ابرام که یل مشتی های جنگ بود پیشش رفتیم. حاجی منتظر ما بود بعد سلام و علیک گفت می خوام از شماها چیزی یاد بگیرم بالاخره هرکس تو یه زمینه استاده. قصه قلندری و عیاری تونو به من هم یباد بدید!!!

منم که همیشه حاضر جواب بودم جریان رو در قالب یه قصه حقیقی براش گفتم:

- یه نفر تو تهران از گردن کلفت ها و پهلوون های تهروون اسمش بوده مصطفی اما چون دیوانه اهل بیت بوده بهش می گفتند مصطفی دیوونه. این مصطفی در عالم جوونی با تیم داش ها شب جمعه می رن باغ خاله، تو فرح زاد دنبال یللی تللی. از اون طرف آسید مهدی قوام که لنگه ی این روحانی رو تو این زمانه نداریم به باغ خاله می آد. شاگردای آسید مهدی،مصطفی رو می بینین و می گن که امشی یک کم مراعات کنید..

یکی از داش ها جلو میره و می پرسه((مگه امشب چه خبره))؟

تا میگن آسد مهدی قوام آمده مصطفی بلند میشه و می آد خدمت آقا و پیشونی آسید مهدی رو ماچ می کنه و می گه(( ما نوکر سید ها هستیم)) آسید مهدی می گه:" ما می خوایم مثل شما داش بشیم قانونش رو بگو برای ما"

مصطفی میگه: قانونش اینه که هرجا نمک خوردی نمکدون رو نشکنی...

آسید مهدی میگه: خوب اینکه در قانون ما هم هست اما شما حرف می زنی یا عمل هم می کنی؟

مصطفی سکوت می کنه. آسید مهدی می گه:"شما این همه نمک خدا رو خوردی چرا نمکدون می شکنی؟؟؟

می گن این حرف مصطفی رو زیر و رو می کنه و می شه بسم الله کارش. مصطفی با آسید مهدی قاتی و عاقبت به خیر میشه.

هیئت محبان الزهرا تو محله پاچنار تهران یادگار ایشونه...یادگار مصطفی دیوونه... و البته (این هیئت در طول جنگ 50شهید فدای انقلاب کرد)

در تمام مدتی که اینارو می گفتم حاج همت بی هیچ حرفی گوش می داد و چیزایی رو تو دفترش یادداشت می کرد.

حاج همت خیلی روح بلندی داشت. دست اونو می بوسم چون فرماندهی حال و مرامشو عوض نکرد. هیچ وقت به ما نگفت من فرمانده ام. او فقط خدمت می کرد و می خواست لشکرش منسجم باشه.

از آن وقت هر وقت مارو می دید می خندید و می گفت: جمال آقایون رو عشق است...

هروقت هم به دکمه قابلمه ای ها می رسید آرام و مودب می گفت "سلام علیکم و رحمة الله"

صفحه 150

من همیشه با دکتر بودم. دکتر یه روز منو دید و گفت چه خبر سید

گفتم هیچی آقا دنبال زدن تانکا هستیم. دکتر گفت: این تانکارو که الان مشکل اصلی هستند نمی تونیم راحت شکار کنیم و فقط یه فکری به ذهنم رسیده

گفتم چی دکتر؟چه فکری؟؟؟  دکتر گفت: اگر ما چند تا موتور پرشی با موتورسوار خبره داشته باشیم می تونیم تانکارو شکار کنیم.

یه چیزی تو ذهنم نقش بست که همون موقع حاج قاسم بهم گفت سید فکرت درسته بگو به دکتر. گفتم بیا خودت بگو. گفت: با هم میریم و من می گم.

 آمدیم پیش دکتر،حاج قاسم گفت : دکتر اون موتورسوارها که گفتید سید سراغ داره ولی همه شون از این بچه لات ها و تیغ کشا هستن!!

دکتر از من پرسید که من هم تایید کردم. دکتر گفت: من آدم بی کله می خوام امروز برو تهران پی همین کار. این کار فعلاً از همه چیز مهم تره.

همون روز اومدم تهران و یکراست رفتم سراغ جلیل نقاد. سن و سالش کم بود اما قلدر محله بود . ریزنقش و زبل بود برا همین معروف شده بود به جلیل پاکوتاه. برادرش عضو سازمان مجاهدین بود اماخودش مومن و پاک سیرت و عشق موتور. همه زندگیش موتور بود. خودش هم یک موتور پرشی بزرگ داشت. همون قدر که من کفترهامو دوست داشتم و اسیرشون بودم جلیل هم موتورشو دوست داشت. بعد سلام و احوال پرسی قضیه شکار تانک رو براش تعریف کردم جلیل رو راضی کردم بیاد منطقه و بعدم ترک موتورش نشستیم و با هم رفتیم سراغ چند نفر دیگه  و بچه های محله مولوی و قرار شد فردا  8صبح هرکی قصد امدن داشت بیاد دفتر نخست وزیری.

فردا 8 صبح 50 نفری از بچه ها که همشون هم موتور پرشی داشتن امدن. مسئول ستاد که قد و قوراه بچه ها رو دید نخ امد که این قوراه ها به درد جنگ نمی خوره و اینها کی هستند جمع کرده ای و آورده ای؟ مگر جنگ و جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟؟؟

جوش آوردم خواستم خفتش کنم اما جلو خودمو گرفتم و بعد تماس دکتر و حاج قاسم مشکل حل شدو راه اهن قبول کرد موتور بچه ها رو با قطار بیاره اهواز. غروب رسیدیم اهواز  دکتر چمران تا بچه ها رو دید تک تکشان را بغل کرد و با همه شان مدل داش مشتی ها سلام و علیک کرد که همان باعث شد مهرش به دل بچه ها بشینه...

دکتر گفت سید جان دستت درد نکنه چه ورقه هایی آوردی. گفتم دکتر نیگا به قیافه اینا نکن . هرکدوم ده تا عراقی رو حریفن دل پاک و شجاعت دارن.

. حالا دکتر شروع به اموزش کرد....

آسید ابوالفضل کاظمی

 

 

http://www.forum.98ia.com/t618935.html

http://www.ibna.ir/vglbzzbz.rhbagruqgired.pqufr.l.html

http://www.ido.ir/n.aspx?n=13900830167

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8901300331

http://www.iricap.com/book.asp?id=1579